love.loxblog.com | ||
|
آن شوم ترين لحظه پايان من است
هر كسي هم نفسم شد دست آخر قفسم شد. من ساده به خيالم كه همه كار و كسم شد. اون كه عاشقانه خنديد خنده هاي من دزديد زير چشمه مهربوني خواب يك توطئه ميديد
دوست دارم که راستي راستي حس کنم تو رو تو دستم
نمیدانم چرا بیمارم امشب / سکوتی خفته در گفتارم امشب غم اشک دلم آهسته می گفت / پریشان از فراق یارم امشب . . .
پشت پا خوردم ز هر کَس که گفت یار منه چون که دیدم روز و شب در پی آزار منه هرکه دستی از محبت حلقه کرد بر گردنم دیدم این دست محبت ، حلقه دار منه . . .
در دو چشمش گناه مي خنديد بر رخش نور ماه مي خنديد در گذرگاه آن لبان خموش شعله ئي بي پناه مي خنديد شرمناك و پر از نيازي گنگ با نگاهي كه رنگ مستي داشت در دو چشمش نگاه كردم و گفت: بايد از عشق حاصلي برداشت سايه ئي روي سايه ئي خم شد در نهانگاه رازپرور شب نفسي روي گونه ئي لغزيد بوسه ئي شعله زد ميان دو لب
مي روم خسته و افسرده و زار
ديدي آنرا كه تو خواندي به جهان يار ترين
اي اشک ، آهسته بريز که غم زياد است / اي شمع آهسته بسوز که شب دراز است امروز کسي محرم اسرار کسي نيست / ما تجربه کرديم ، کسي يار کسي نيست . . . يک نفر امد قرارم را گرفت / برگ و بار و شاخسارم را گرفت
عشق يا چيزي شبيه عشق بود / آمد و دار و ندارم را گرفت . . . |